دیگر نمینویسم که دلتنگم، که بی تابم، که هر روز و هر شب به تو می اندیشم.
دیگر نمینویسم که تمام لحظات زندگی ام بوی تو را میدهد.
دیگر نمینویسم که این دل افسرده و تنها، با غم عشق تو می سوزد و دم نمیزند.
دیگر تکرار مکررات نمیکنم،
چون تک تک آنها جزئی از وجودم شده اند، سالهاست که با آنها انس گرفته ام.
سالهست که تو را حس میکنم بی آنکه ببینم یا بشنوم.
کـــــــــاش میدانستی،
بی آنکه بدانی یا بخواهی، جزئی از وجودم شده ای.
اما نمیدانم چرا هر از گاهی حس میکنم تکه ای از قلبم میسوزد و در دلم غوغایی بر پا میشود.
در این هنگام گیج و مبهوتم، نمیدانم به که و کجا پناه برم؟؟!!!
نمیدانم راز این دل ویران شده را به که گویم، چه کسی را محرم بدانم؟؟!!!
خـــــــــــــــــــــــــدا
تو را فریاد میزنم و جان دوباره میگیرم.
ای امن ترین و همیشگی ترین پناهگاه من.
خود خوب میدانی تنها محرم این دل تویی،
با تو نجوا میکنم، با تو آرام میگیرم، با تو میگویم از تمام بودن هایی که به یک
باره شکل نبودن گرفت.
با تو میگریم و میگویم:
خدایا، او به رسم رفاقت نیز یادی از این دل نکرد.
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند